روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟ گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم. همسرش گفت: بگو ان شاءالله او گفت: ان شاءا… ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی. از قضا فردا در میانِ راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند. ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد. همسرش گفت: کیست؟ او جواب داد: ان شاءالله منم!
چند سال بعد….
ملانصرالدين روزي به بازار رفت تا درازگوشي بخرد. مردي پيش آمد و پرسيد: کجا مي روي؟ گفت: به بازار تا درازگوشي بخرم. مردگفت: بگو انشاءالله. گفت: اينجا چه لازم که اين سخن بگويم؟ درازکوش در بازار است و پول در جيبم. چون به بازار رسيد پولش را بدزديدند. چون باز ميگشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا ميآيي؟ گفت: از بازار ميآيم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخريدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!
یکم فکر کن: انشاءالله = اگر خدا بخواهد ماشاءالله = خدا خواسته
شنیدی می گن بگو ماشاءالله؟ تو ذهنت بیاد که اگه برای اون خدا خواسته برای من هم میشه خدا بخواد، کافیه خودتم بخوای و درخواست کنی از خدا (خدا تمام خواسته ها رو اجابت میکنه)و در بهترین زمان ممکن، بهت می ده.