داستان رفاقت میرداماد و شیخ بهائی
نویسنده کتاب «روضات الجنات» در شرح حال میرداماد نوشته است:
روزی شاه عباس همراه اردوی مخصوص خود به برخی نواحی اطراف شهر میرفت.
دو عالم بزرگوار، میرداماد و شیخ بهایی نیز همراه او در اردو بودند.
شاه به این دو دانشمند آزاده توجّه خاص داشت و آنان را به عنوان مشاوران عالیرتبه سیاسی – مذهبی در سفرها به همراه میبرد.
میرداماد قدری تنومند و قوی هیکلی بود، ولی شیخ بهایی لاغر و سبک وزن، شاه عباس خواست روابط قلبی این دو را بیازماید.
در آغاز نَزد میرداماد آمد، میرداماد عقب اردو قرار داشت.
علائم خستگی و رنج و زحمت در چهرهاش پیدا بود.
شاه رو به میرداماد کرده، گفت:
سید بزرگوار! ملاحظه بفرمایید.
این شیخ ( شیخ بهایی ) چگونه با اسب بازی میکند و با وقار و آرامش راه نمیرود.
از حضرتعالی یاد نمیگیرد که چگونه با متانت و ادب و احترام حرکت میکنید.
میرداماد، درنگی ( شما هم سعی کن وقتی می خواهی جوابی دهی درنک پیشه کنی ) کرد و سپس در پاسخ گفت: خیر ، مسأله این نیست.
اَسب شیخ بهاءالدین از شور و شوق اینکه شخصی مثل این عالم بزرگوار بر رویش سوار شده ، چنین به تکاپو افتاده است.
شاه که انتظار این گونه جواب را نداشت ، اندک اندک ، حرکت را تند کرده تا در کنار شیخ بهایی قرار گرفت؛ سر صحبت را باز کرد و گفت:
جناب شیخ توجه دارید، این هیکل بزرگ میرداماد ، چه بلایی به سر حیوان بیچاره آورده ، عالم باید همانند حضرتعالی اهل ریاضت و کم خرج و سبک وزن باشد.
شیخ بهایی در پاسخ گفت: نه ، موضوع چیز دیگری است که لازم است شاه بدان توجه داشته باشد.
خستگی اسب سید بزرگوار ( میرداماد ) به خاطر این است که کسی بر آن سوار شده که کوههای استوار هم از حمل علم و ایمان و اندیشه گران وی ناتواناند.
شاه عباس وقتی این احترام متقابل و روابط صمیمانه را بین دو عالم معروف زمان خویش را دید از اسب پیاده شد، سجده شکر به جا آورد و خدا را برای نعمت وحدت عالمان و اندیشمندان سپاسگزاری کرد.
2 دیدگاه. پیغام بگذارید
متاسفانه شناخت ما از میرداماد و شیخبهایی، به خیابان و میدان و محله محدود میشه که به اسم این بزرگواران نامگذاری شده.
از علمای دیگر زمان صفویه، که از این دو عالم هم گمنامتر و البته اعلمتر و ارجحتر است، مقدساردبیلی است که به مراتب از میرداماد و شیخبهایی عالمتر و فاضلتر بوده است.
ممنون وقت گذاشتید 🌹