قدرت تصویر سازی این کتاب به حدی بالاست که شما احساس می کنید در حال تماشای یک فیلم سینمایی هستید، به شدت خواندن این کتاب را توصیه می کنم، حدودا ظرف 3 روز خوندمش و شوق دارم از اول شروع کنم.
خلاصه ی پشت این کتاب رو اینجا براتون تایپ می کنم :
در سال 1224، مولانا با شمس تبریزی آشنا شد_ درویشی خانه به دوش که روش زندگی غیر متعارفی داشتو بیانیه های بدعت گذارانه ای را از خود ارائه می داد.
این آشتایی مقدمه ای بود بر یک رابطه ی دوستانه ی محکم و منحصر به فردی که در قرون بعد صوفی ها آن را به رسیدن دو اقیانوس به هم تشبیه کردند.
مولانا پس از آشنایی با این یار و همنشین شگرف، از یک شخصیت روحانی معمولی به یک شاعر عارف پرشور تبدیل شد که هوادار عشق و رقص سماع بود که در آن درویش ها فارغ از تمام قواعد متعارف بدن خود را می چرخاندند.
در عصر تعصبات و تضادهای ریشه دار، مولانا به معنویت جهان شمولی باور داشت که درهای خود را به روی مردمانی با پیشینه های گوناگون می گشاید.
جلال الدین بلخی حامی جهادی درون محور بود که در آن هدف اصلی مبارزه فرد علیه منیت- یا همان نفس- و سرانجام فائق آمدن بر آن بود.
با این وجود، همه از این قواعد استقبال نمی کردند، درست همانطور که همگان دریچه ی قلب خود را بر روی عشق نمی گشودند.
پیوند مستحکم معنوی میان شمس و مولانا آماج شایعه، افترا و هجمه ی دیگران قرار گرفت. به آن ها رشک می ورزیدند، بهتان می زدند و در نهایت نزدیکترین یارانشان به آن ها خیانت کردند. سه سال پس از آشنایی، به طرزی غم انگیز آن ها را از هم جدا کردند.
اما ماجرا به همین جا ختم نمی شود.
در حقیقت، برای این ماجرا هرگز پایانی وجود نداشت. با گذشت تقریبا هشتصد سال، ارواح شمس و مولانا هنوز زنده اند و جایی در میان ما می چرخند و دور می زنند…