داستان های کوتاه حضرت سلیمان

داستان های حضرت سلیمان عکس حضرت سلیمان و یارانش

حضرت سُلَیمان(ع) فرزند حضرت داود(ع) و از انبیاء مهم بنی‌ اسرائیل می باشد. او از خداوند متعال حکومتی درخواست کرد که پس از او سزاوار هیچ کسی نباشد و خداوند نیز دعای او را اجابت کرد و علاوه بر انسان‌ ها، جنیان،‌ شیاطین، باد و پرندگان را نیز تحت فرمان او در آورد.


چقدر جالب دیروز با یکی از دوستان فیلسوفم صحبت می کردم بهم گفت خدا حکومتی به حضرت سلیمان داده که بعد از اون قرار نیست به کسی بده و مگه نمی گن اگر می خوای آرزو کنی کم نخواه و به توان خودت فکر نکن و به توانمندی خدا فکر کن .


گفتم درسته خب ؟ گفت من از خدا حکومتی می خوام که یک درجه از حکومت حضرت سلیمان پایین تر باشه ! . 😞


خداوند همه نعمت‏ ها را به حضرت سلیمان علیه ‏السلام عطا كرده بود، تا آن جا كه به سخن حیوانات آگاهى داشت و مى ‏توانست با آن‏ها گفتگو كند و جن و انس و پرندگان نیز در خدمت او بودند که این نشان از ارزش و مقام آن حضرت در نزد خداوند متعال است. و خداوند به هرکس هرآنچه بخواهد می دهد.


سوره 27 ام در قرآن کریم نمل (مورچه) نام دارد که به دلیل آورده شدن داستان حضرت سلیمان و مورچه و سخن گفتن آن حضرت با مورچه به این نام آورده شده


داستان سپاه حضرت سلیمان و مورچه


روزى آن حضرت با لشكر عظیمش كه از جن ، انس و پرندگان تشكیل مى‏ شد با نظم و صف‏ آرایى خاص و شكوه بى نظیر حركت مى‏ كردند تا به وادى مورچگان رسیدند. سلیمان علیه ‏السلام نیز كنار تختش بود. و باد آن را با كمال نرمش و آرامش در فضا حركت مى‏ داد….


تا آنگاه كه به وادى مورچگان رسیدند مورچه ‏اى [به زبان خویش] گفت اى مورچگان به خانه‏ هایتان داخل شوید مبادا سلیمان و سپاهیانش ندیده و ندانسته شما را پایمال كنند. (نمل آیه 18)


سلیمان علیه‏ السلام صداى آن مورچه را شنید، از سخن او خندید و به یاد نعمت‏ هاى الهى افتاد، كه خداوند آن چنان به او مقام ارجمند داده كه حتى صداى مورچه را مى ‏شنود و از مفهوم آن آگاهى دارد.


قرآن این بخش را در سوره نمل آیه 19 چنین بیان نموده است:


[سلیمان] از گفتار او دهان به خنده گشود و گفت پروردگارا در دلم افكن تا نعمتى را كه به من و پدر و مادرم ارزانى داشته‏ اى سپاس بگزارم و به كار شایسته‏ اى كه آن را مى‏ پسندى بپردازم و مرا به رحمت‏ خویش در میان بندگان شایسته ‏ات داخل كن (نمل آیه 19)


در مورد این واقعه از حضرت رضا علیه ‏السلام نقل شده كه فرمودند: در حالى كه سلیمان علیه ‏السلام بر روى تختش در فضا حركت مى‏ كرد، باد صداى آن مورچه را به گوش سلیمان علیه ‏السلام رسانید.


سلیمان علیه ‏السلام در همانجا توقف كرد و به مأمورانش فرمود: آن مورچه را نزد من بیاورید. مأموران بى درنگ آن مورچه را به حضور سلیمان علیه‏ السلام بردند. سلیمان به آن مورچه فرمود: آیا نمى ‏دانى كه من پیامبر خدا هستم و به هیچكس ظلم نمى‏ كنم؟


مورچه عرض كرد: آرى، این را مى‏ دانم.


سلیمان علیه‏ السلام فرمود: پس چرا مورچگان را از ظلم من هشدار دادى؟


مورچه عرض كرد: ترسیدم مورچگان حشمت و شكوه تو را بنگرند و مرعوب و شیفته زرق و برق دنیا شوند و در نتیجه از خداوند دور گردند، خواستم آن‏ها به لانه ‏هایشان بروند و شكوه تو را مشاهده نكنند …


سپس مورچه به سلیمان علیه ‏السلام عرض كرد: آیا مى ‏دانى چرا خداوند در میان آن همه نیروهاى عظیم مخلوقاتش، باد را تحت تسخیر تو قرار داد؟ سلیمان گفت: راز این موضوع را نمى ‏دانم.


مورچه گفت: مقصود خداوند این است كه اگر همه مخلوقاتش را مانند باد در تحت تسخیر تو قرار مى ‏داد، زوال و فناى همه آن‏ها مانند زوال و فناى باد است (بنابراین اكنون كه بنیاد جهان بر باد است، به آن مغرور مشو ).


سلیمان از این نصیحت پرمعناى مورچه خندید. (تبسمى که از گفتار مورچه به سلیمان دست داد، به سبب تعجبى بود که از این سخن مورچه کرد).


خواجوى كرمانى به همین مناسبت مى ‏گوید


پیش صاحب ‏نظران ملك سلیمان بادست

بلكه آنست سلیمان كه ز ملك آزاد است


این كه گویند كه برآب نهادست جهان

مشنو اى خواجه كه چون درنگرى بر باد است


خیمه انس مزن بر در این كهنه رباط

كه اساسش همه بى موقع و بى بنیاد است


دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند

كاین عروسیست كه در عقد بسى داماد است


منبع این داستان : وبلاگ قرآنی اسدالله مصلحی

در ادامه داستان های کوتاه حضرت سلیمان

داستان حضرت سلیمان و بلقیس [1]

داستان حضرت سلیمان و تخت بلقیس پرستار سلام


سلیمان پیغمبر به فکر بنای بیت المقدس در سرزمین شام بود تا اسباب عبادت و تقرب به خدا را فراهم سازد. سلیمان علیه السّلام ساختمان این بنا را به پایان رساند و آنگاه که از احداث این بنای رفیع و با شکوه فارغ شد.


دلش آرام و فکرش آسوده شد، سپس به قصد انجام فریضه الهی حج بهمراه اطرافیان و گروه زیادی که آماده زیارت خانه خدا بودند، عازم سرزمین مکه شد.


سلیمان پیغمبر چون به آن سرزمین رسید در آن اقامت گزید و عبادت و نذر خود را به پایان رسانید، سپس آماده حرکت شد و سرزمین حرم را به قصد یمن ترک و وارد صنعا شد، در آنجا با سختی و مشقت به جستجوی آب پرداخت و در این راه چشمه ها، چاه ها و زمین های زیادی را کاوش کرد ولی به مقصود خود دست نیافت و سرانجام برای نیل به مقصود متوجه پرندگان شد.

مطالب مرتبط :   داستان اگر بخواهی می توانی بروی

سلیمان که از یافتن آب مأیوس شده بود از هدهد خواست تا او را به محل آب راهنمایی کند، اما متوجه غیبت هدهد شد. سلیمان از این امر سخت ناراحت شد و سوگند یاد کرد که او را به سختی شکنجه دهد و یا ذبحش نماید، مگر اینکه دلیل روشنی برای غیبت خود بیاورد و خود را تبرئه سازد و عذر خویش را موجه گرداند تا از کیفر رها شود.


اما هدهد غیبت کوتاهی کرده بود و پس از لحظاتی بازگشت و برای تواضع نسبت به سلیمان سر و دم خود را پایین آورد. سپس درحالی که از غضب سلیمان بیم داشت نزد او شتافت و برای جلب رضایت او گفت: من بر موضوعی واقف شده ام که تو از آن اطلاعی نداری و علم و قدرت تو نتوانسته است بر آن احاطه پیدا کند. من رازی را کشف کرده ام که موضوع آن بر شما پوشیده مانده است.


این خبر، تا حدودی از ناراحتی سلیمان کاست و شوق و علاقه ای در او بوجود آورد. سپس سلیمان از هدهد خواست که هرچه زودتر داستان خود را به طور مشروح بیان کند و دلیل و عذر خود را روشن سازد.


هدهد گفت: من در مملکت سبأ زنی را دیدم که حکومت آن دیار را در اختیار خود دارد. وی از هر نعمتی برخوردار و دارای دستگاهی عریض و تختی عظیم است، ولی شیطان در آنها نفوذ کرده و بر آن قوم مسلط گشته و چشم و گوششان را بسته و آنان را از راه راست منحرف ساخته است.


من ملکه و قوم او را دیدم که بر خورشید سجده می کنند. من از مشاهده این منظره سخت ناراحت شدم و کار آنها مرا به وحشت انداخت. زیرا این قوم با این قدرت و شوکت سزاوار و شایسته است خدایی را بپرستند که از راز دلها و افکار آگاه است و او یگانه معبود و صاحب عرش عظیم است.


نامه سلیمان علیه السّلام به بلقیس


سلیمان از این خبر جالب دچار حیرت و تعجب شد و تصمیم به پی گیری خبر هدهد گرفت، لذا گفت: من درباره این خبر تحقیق و صحت آن را بررسی می کنم اگر حقیقت همان است که بیان کردی، این نامه را نزد سران قوم سبأ ببر و به آنان برسان، سپس در کناری بایست و نظر آنان را جویا شو.


هدهد نامه را برداشت به سوی بلقیس رفت و او را در کاخ سلطنتی در شهر مأرب یافت و نامه را پیش روی او انداخت. بلقیس نامه را برداشت و چنین خواند: «این نامه از سلیمان و بنام خداوند بخشنده مهربان است، از تکبر از دعوت من سرپیچی نکنید و همگی درحالی که تسلیم هستید نزد من بشتابید».


ملکه سبأ، وزرا و فرماندهان و بزرگان دولت خود را به مشورت فراخواند، تا بدین وسیله اعتماد آنان را جلب و از تدبیر و پشتیبانی ایشان استفاده کند و به این ترتیب تاج و تخت خود را حفظ نماید.


چون ملکه موضوع را شرح داد، مشاورین بلقیس گفتند: ما فرزندان جنگ و نبردیم، اهل فکر و تدبیر نیستیم، ما امور خود را به فکر و تدبیر تو واگذار کرده ایم و شئون سیاست و اداره مملکت را به تو سپرده ایم، شما امر بفرمایید، ما همچون انگشتان دست در اختیار توایم و آن را اجرا می کنیم.


ملکه از پاسخ مشاورین خود دریافت که بیشتر مایل به جنگ و دفاع هستند، لذا نظر آنها را نپسندید و به آنان اعلام کرد که صلح بهتر از جنگ است، سزاوار عاقلان صاحب نظر اموری است که برای آنان نافع و نیکو باشد و خردمند باید حتی الامکان در حفظ صلح بکوشد


و سپس در استدلال آن چنین گفت: هرگاه زمامداران بر دهکده ای غلبه کردند و بزور وارد آن شدند، آن را ویران می سازند، آثار تمدن را نابود و عزیزان آن سرزمین را ذلیل می نمایند، بر مردم ظلم و ستم روا می دارند و در بیدادگری افراط می نمایند.


این روش همیشگی زمامداران در هر عصر و زمانی است، از این رو من هدیه ای از جواهر درخشان و تحفه های نفیس و گرانبها برای سلیمان می فرستم تا منظور او را درک و روش او را بسنجم و به این وسیله موقعیت خود را حفظ کنم.


هدایای بلقیس به سلیمان علیه السّلام


بلقیس هدایایی به همراه اندیشمندان و بزرگان قوم خود روانه دیدار سلیمان کرد، چون نمایندگان ملکه حرکت کردند، هدهد پیش سلیمان شتافت و خبر را به او رساند.


سلیمان خود را برای دیدار با آنها آماده ساخت تا زمینه نفوذ در آنها را فراهم سازد و بهمین منظور جنیان را دستور داد آن چنان قصری عظیم و تختی با شکوه ترتیب دهند که قلبها را بلرزاند، چشمها را خیره سازد و دلها را به طپش اندازد.


آنگاه که نمایندگان قوم به بارگاه سلیمان رسیدند، مبهوت و متحیر شدند. سلیمان آنان را با روی باز استقبال کرد و مقدم آنان را گرامی داشت و از حضورشان خرسند شد و سپس از مقصود ایشان پرسید و گفت: چه خبری دارید و در مورد پیشنهاد من چه تصمیمی گرفته اید؟

مطالب مرتبط :   داستان پند آموز بخت بیدار

نمایندگان بلقیس هدایا و اشیاء نفیس خود را نزد سلیمان آوردند و انتظار داشتند که مورد پسند و پذیرش پیغمبر خدا واقع شود.


سلیمان از قبول آنها خودداری کرد و به دیده بی نیازی به آنها نگریست و به نماینده بلقیس گفت: هدایا را بازگردان، زیرا خدا به من رزق فراوان و زندگی سعادتمندی عنایت کرده و اسباب رسالت و سلطنت را به نحوی برای من فراهم کرده است، که به هیچکس ارزانی نداشته است.


چگونه ممکن است شخصی مثل من با مال دنیا فریفته شود و زر و زیور دنیا او را از دعوت حق بازدارد، شما مردمی هستید که غیر از زندگی ظاهری دنیا چیز دیگری نمی بینید، اکنون به همراه هدایا نزد ملکه خود بازگردید و بدانید که بزودی من با لشکری بزرگ به سوی شما خواهم آمد که شما توان مقاومت در برابر آن را نداشته باشید و آنگاه قوم سبأ را در ذلت و خواری از شهر و دیار خود بیرون می رانم.


نمایندگان بلقیس، آنچه دیده و شنیده بودند به اطلاع بلقیس رساندند. سپس ملکه گفت: ما ناگزیریم گوش به فرمان او دهیم و از وی اطاعت نماییم و برای پاسخ و قبول دعوت او نزد او بشتابیم.


تخت بلقیس نزد سلیمان آمد


سلیمان که شنید بلقیس و درباریان او به زودی پیش وی می آیند، به اطرافیان خود که از بزرگان جن و انس و همگی در اختیار او بودند گفت: کدامیک می توانید قبل از اینکه بلقیس و اطرافیانش پیش من بیایند و تسلیم من گردند تخت او را نزد من آورید؟


یکی از جنیان زیرک گفت: من می توانم قبل از اینکه از جای خود برخیزی، آن تخت را نزد تو حاضر کنم. من چنین قدرتی دارم و نسبت به اشیاء قیمتی آن نیز شرط امانت را بجا می آورم.


سلیمان خواست تخت بلقیس نزد وی آید و چون آن را نزد خود دید، گفت: این پیروزی از لطف و کرم پروردگار نسبت به من است. این نعمتی از نعمت های اوست که به من عطا شده است تا مرا آزمایش کند که آیا سپاس آن را بجا می آورم و یا کفران نعمت می کنم؟


هرکس ارزش نعمت های خداوند را بداند و او را سپاسگزار باشد در اصل به سود خویش عمل نموده است، و کسانی که نعمت پروردگار خویش را کفران نمایند، از جمله افرادی هستند که در دنیا و آخرت زیان کرده اند و خدا از جهانیان و شکر آنان بی نیاز است.


سلیمان به سربازان خود گفت: وضعیت تخت بلقیس را تغییر دهید و منظره آن را دگرگون سازید، تا ببینم آن را می شناسد و یا دچار اشتباه می شود. چون بلقیس به بارگاه سلیمان آمد از او پرسیدند: آیا تخت تو این چنین است؟ [2]


بلقیس بعید می دانست که تخت او باشد، زیرا آن را در سرزمین سبأ جای گذاشته بود ولی چون نشان ها و محاسن تخت خود را در آن دید، دچار حیرت و وحشت شد و گفت گویا همان تخت من باشد و سپس افکار وی پریشان و دلش لرزان شد.


سلیمان دستور داده بود کاخی بلورین برای وی بنا کنند، سپس ملکه سبأ را به آن کاخ دعوت کرد. آنگاه که بلقیس وارد کاخ شد، گمان کرد دریایی مواج در نزدیک تخت سلیمان است، لذا پاهای خود را برهنه ساخت تا وارد آب شود، سلیمان گفت: این تخت از بلور ساخته شده است.


پرده های غفلت از جلوی چشم بلقیس برداشته شد و گفت: بارخدایا، من روزگاری از عبادت تو سرپیچی کردم و در گمراهی بودم، به خود ظلم کردم و از نور و رحمت تو محروم ماندم و اکنون فارغ از هر شرک و ریا، به تو ایمان آوردم، دل بتو می سپارم و گردن به طاعتت می نهم، همانا که تو ارحم الراحمین هستی.


پی نوشت ها :


[1] داستان سلیمان از آیات زیر اقتباس شده است: سوره انعام، آیه: 84؛ سوره انبیاء، آیه: 79 تا 83؛ سوره سبأ، آیات: 12 تا 14 ؛ سوره نمل، آیات: 15 تا 44؛ سوره ص، آیات: 30 تا 40.


[2] جادالمولى ، محمد احمد، قصه هاى قرآنى، 1جلد، پژواک اندیشه – ایران – قم، چاپ: 2، 1380 ه.ش.


منبع : ماجراهای جذاب زندگی حضرت سلیمان، داستان او و بلقیس می باشد که در قرآن کریم آمده است.

آموزش آرزو کردن به شیوه حضرت سلیمان (ع) پرستار سلام

آموزش آرزو کردن به شیوه حضرت سلیمان (ع)


حضرت سُلَیمان(ع) از خداوند متعال حکومتی درخواست کرد که پس از او سزاوار هیچ کسی نباشد و خداوند نیز دعای او را اجابت کرد و علاوه بر انسان‌ ها، جنیان،‌ شیاطین، باد و پرندگان را نیز تحت فرمان او در آورد.


بک بار دیگه بخوانبد : علاوه بر انسان‌ ها، جنیان،‌ شیاطین، باد و پرندگان را نیز تحت فرمان او در آورد. 🙄


قرآن کريم :


اُدْعونى اَسْتَجِبْ لَكُمْ ؛ سوره غافر ، آيه ۶۰


بخوانيد مرا ، تا اجابت کنم شما را .


خدا گفته دستت رو جلوی من دراز کن ، من برات برآورده اش می کنم و وقتی دستت را جلوی خدایی که توانایی هایش بزرگتر از حد تصوراتت است ، دراز کردی کم نخواه، همانطورکه حضرت سلیمان (ع) کم نخواست.


اگر خدا تمام ملزومات برآورده کردن یک آرزو را برایت تدارک ندیده بود ، هیچ وقت این آرزو را به دلت نمی انداخت.

نوشتهٔ پیشین
داستان با خدا باش پادشاهی کن
نوشتهٔ بعدی
داستان واقعی 13 بدر و کشتار هزاران ایرانی

محتوای مرتبط

داستان فرشته از خدا پرسید:

فرشته از خدا پرسید:

مراقبت و آشپزی از سالمند آقا سعادت آباد

داستان پیرمردی نامه ای به پسرش

داستان رسانه‌ها با اطمینان اعلام کردند

داستان رسانه‌ها با اطمینان اعلام کردند

نمونه کارهایی از خدمات پرستار سلام

ماساژ درمانی در منزل ، کارگر شمالی

ماساژ درمانی در منزل ، کارگر شمالی

امور منزل و آشپزی برای پدر و دو نوجوان ، سعادت آباد

امور منزل و آشپزی برای پدر و دو نوجوان ، سعادت آباد

مراقبت از زوج سالمند پاسداران

مراقبت از زوج سالمند پاسداران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این قسمت نباید خالی باشد
این قسمت نباید خالی باشد
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

keyboard_arrow_up
همین الان تماس بگیرید!