داستان قضاوت کار ما نیست قاضی خداست

داستان قضاوت کار ما نیست قاضی خداست

داستان قضاوت کار ما نیست قاضی خداست


مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛

اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.

فرزندی هم نداشت و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.

روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی و …؟

در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.

بروید از قصاب بگیرید…

تا اینکه روزی مرد سرمایه دار مریض شد

هیچ کس به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.

هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود

همسرش به تنهایی او را دفن کرد


داستان قضاوت کار ما نیست قاضی خداست
داستان قضاوت کار ما نیست قاضی خداست

اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد !

دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد !

وقتی از او سوال می شد که چرا دیگر گوشت رایگان نمی دهد!

او می گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفته… !!!

داستان قضاوت کار ما نیست قاضی خداست پرستار سلام
مطالب مرتبط :   داستان شیر زن ذلیل
نوشتهٔ پیشین
داستان فوق العاده زیبا یازده سپتامبر
نوشتهٔ بعدی
داستان رُکن اصلی زندگی‌هامون

محتوای مرتبط

داستان دو فرشته مسافر

داستان دو فرشته مسافر

مراقبت و آشپزی از سالمند آقا سعادت آباد

داستان پیرمردی نامه ای به پسرش

داستان دو مداد سیاه

دو مداد سیاه

نمونه کارهایی از خدمات پرستار سلام

انجام تزریقات در منزل اکباتان

تزریقات در منزل پاسداران

امور منزل و آشپزی خیابان گرگان

امور منزل و آشپزی خیابان گرگان

همراه بیمار در بیمارستان امام خمینی

همراه بیمار در بیمارستان لبافی نژاد تهران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این قسمت نباید خالی باشد
این قسمت نباید خالی باشد
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

keyboard_arrow_up
همین الان تماس بگیرید!