داستان رُکن اصلی زندگیهامون
داستان واقعی
سرم تو گوشی بود و مشغول بودم، برادرم اومد پیشم و گفت: خواهر دلم گرفته، میخوام کمی باهات حرف بزنم! گفتم: باشه حالا برو شب صحبت میکنیم برادرم رفت و …
عصر همون روز تصادف کرد و مُرد و من نتونستم باهاش حرف بزنم ببینم چرا دلش گرفته بود و حرفش چی بود؟! گوشی رو همون روز شکستم و گفتم این گوشیای که منو از برادرم جدا کرد نمی خوام ( ولی چه فایده )
حسرت به دلم موند که فقط یک لحظه فقط یه لحظه بشینم با برادرم حرف بزنم! قدر آدم های واقعی اطرافمون رو بدونیم و کارهامون رو اولویت بندی کنیم، فراموش نکنیم که این گوشی و تکنولوژیها و این شبکههای اجتماعی ، تلوزیون ها ، ماهواره و …
![داستان رُکن اصلی زندگیهامون](https://hi-nurse.com/wp-content/uploads/2021/02/80.jpg)
نباید اولویت اول زندگی هامون بشن و مارو از اصلی ترینهای زندگیمون جدا کن.