داستان بهلول و نانوا

  1. خانه
  2. chevron_right
  3. پرستار کودک در منزل
  4. chevron_right
  5. داستان کوتاه
  6. chevron_right
  7. داستان بهلول و نانوا
داستان بهلول و نانوا
روزی بُهلول به سفر رفت. او به شهر وارد شد و به نانوایی رسید و نان خواست ولی چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و بُهلول رفت.
اتفاقا مردی که آنجا بود بُهلول را شناخت، به نانوا گفت: آیا او را نشناختی؟ او بُهلول بود. نانوا بدنبالش دوید، وقتی به او رسید گفت: مرا ببخش، که اگر چنین کنی من
امشب تمام آبادی را طعام می دهم، بهلول قبول کرد.
داستان بهلول و نانوا
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: ای بُهلول دوزخ یعنی چه؟
بُهلول گفت: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا نانی به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا، یک آبادی را طعام دادی.!!!
مطالب مرتبط :   داستان شب اول
نوشتهٔ پیشین
داستان رفاقت میرداماد و شیخ بهائی
نوشتهٔ بعدی
داستان تهیدست از برخی نعمت های دنیا و

محتوای مرتبط

داستان مهمان امشب خدا

داستان مهمان امشب خدا

راز لذت بردن از زندگی

راز لذت بردن از زندگی

داستان مادر شیطان و صدقه دادن

داستان مادر شیطان و صدقه دادن

نمونه کارهایی از خدمات پرستار سلام

همراه در بیمارستان باهنر

همراه در بیمارستان501 ارتش

پرستار سالمند تنها شهر ری

پرستار سالمند تنها شهر ری

پرستار ضایعه نخائی ، طرشت

پرستار ضایعه نخائی ، طرشت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این قسمت نباید خالی باشد
این قسمت نباید خالی باشد
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

همین الان تماس بگیرید!