داستان بهلول و نانوا

داستان بهلول و نانوا
روزی بُهلول به سفر رفت. او به شهر وارد شد و به نانوایی رسید و نان خواست ولی چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و بُهلول رفت.
اتفاقا مردی که آنجا بود بُهلول را شناخت، به نانوا گفت: آیا او را نشناختی؟ او بُهلول بود. نانوا بدنبالش دوید، وقتی به او رسید گفت: مرا ببخش، که اگر چنین کنی من
امشب تمام آبادی را طعام می دهم، بهلول قبول کرد.
داستان بهلول و نانوا
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: ای بُهلول دوزخ یعنی چه؟
بُهلول گفت: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا نانی به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا، یک آبادی را طعام دادی.!!!
مطالب مرتبط :   راز لذت بردن از زندگی
نوشتهٔ پیشین
داستان رفاقت میرداماد و شیخ بهائی
نوشتهٔ بعدی
داستان تهیدست از برخی نعمت های دنیا و

محتوای مرتبط

داستان روزی پیرمرد 90 ساله

داستان روزی پیرمرد 90 ساله …

حکایت کره خری از مادرش پرسید

حکایت کره خری از مادرش پرسید

موسسه طنین | پرستار سالمند | پرستار کودک | پرستار بیمار | در منزل

داستان چرا گريه مي کني؟

نمونه کارهایی از خدمات پرستار سلام

نظافت و آشپزی جنت آباد

نظافت منزل و آشپزی ونک

نگهداری از کودک شوش

نگهداری از کودک شوش

مراقبت از سالمند پوشکی میدان شهدا

مراقبت از سالمند اقا شهرک امید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این قسمت نباید خالی باشد
این قسمت نباید خالی باشد
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

keyboard_arrow_up
همین الان تماس بگیرید!