داستان بهلول و نانوا
روزی بُهلول به سفر رفت. او به شهر وارد شد و به نانوایی رسید و نان خواست ولی چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و بُهلول رفت.
اتفاقاً مردی که آنجا بود بُهلول را شناخت، به نانوا گفت: آیا او را نشناختی؟
او بُهلول بود. نانوا بدنبالش دوید ، وقتی به او رسید گفت: مرا ببخش ، که اگر چنین کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم ، بهلول قبول کرد.
- داستان بهلول و نانوا
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: ای بُهلول دوزخ یعنی چه؟
بُهلول گفت: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا نانی به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا، یک آبادی را طعام دادی .!!!