مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت.
مرد از چوپانی که در آن حوالی بود پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟ چوپان گفت: بهتر از این بلد نبودم مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام در عالم رویا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: “ چه شد که اینگونه راحت و آسودهای ”
پدرش گفت: هر چه دارم از دعای خیر آن چوپان دارم!
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم.
حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟
گاهی دعای یک دل صاف……