داستان با خدا باش پادشاهی کن

داستان با خدا باش و پادشاهی کن عکس تاج پادشاه

در زمانهای قدیم در یکی از بلاد پیر مردی با زنش زندگی میکرد. کار این پیرمرد نانوایی بود و بعد از اتمام کار روزانه‌اش به ماهیگیری میرفت و ماهیهایی را که میگرفت برای مصرف خودشان به خونه می آورد.

این پیرمرد در سخاوت و پاکی زبانزد خاص و عام بود همه اهل شهر احترام خاصی براش قائل بودند چنان که از شهرهای دیگه هم به دیدنش می آمدند.

پیرمرد نانوا بود ، کسانی که پول برای خرید نان نداشتند بهشون نان مجانی میداد. هر وقت به خونه وارد میشد تکیه کلامش این بود سلام زن تنورت داغه چایئت به راهه و زنش هم بهش خوش آمد میگفت و ماهیهایی که با خودش آورده بود رو از دستش میگرفت و در تنور کباب می کرد و باهم میخوردند.

تا اینکه روزی شاه از آوازه و شهرت این پیرمرد به خشم میاد و به وزیرش میگه باید کاری کنیم تا این پیرمرد پیش مردم اعتبار خودش رو از دست بده ، چرا که مردم اعتمادی که به اون دارند من که شاهشون هستم به من ندارند. وزیر نقشه میکشه تا اینکه یک روز به اتفاق شاه با لباس مُبدل وارد نانوایی پیرمرد میشن و چند تا نون ازش میخرند ، دست توی جیب خود برده و میگویند ما پول همراه خود نیاوردیم بهش میگویند ما تاجر هستیم و از دیار دیگری اومدیم. پیرمرد میگه اشکالی نداره شما نون ها را ببرید هر موقع دوباره اومدید پولش رو میدید. وزیر میگه نه اصلا نمیشه شاید نیومدیم. پیرمرد میگه باشه در اون صورت حلالتون میکنم.

شاه از دستش انگشتری که نشان پادشاهی او بود از انگشتش در آورد و به پیرمرد داد و گفت این پیشت باشه هروقت ما پول تو را دادیم این رو ازت پس میگیریم ولی مواظب باش گمش نکنی چون خیلی گران بهاست. پیرمرد قبول نکرد ، ولی وزیر و شاه به اصرار بهش دادند. وقتی کارش تموم شد و به خونه رفت زنش از دیدن انگشتر تعجب کرد و پرسید این کجا بود و اون هم تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. زنش گفت نباید قبول میکردی اگه خدای ناکرده گم بشه چی ؟

مطالب مرتبط :   داستان دعای ملا و مرد شراب فروش

ما توان مالی اون رو نداریم که جبرانش کنیم. خلاصه اون شب پیرمرد انگشتر رو تو خونه می ذاره و میخوابه . وزیر و شاه که برای پیرمرد بیچاره نقشه کشیده بودند شبانه و مخفیانه چند مامور به خونه پیرمرد می فرستند تا اون انگشتر را ازش بدزدند . ماموران این کار رو با موفقت انجام میدن و انگشتر رو از پیرمرد میدزدند .

بیچاره پیرمرد وقتی صبح بلند شد دید انگشتر نیست . همه جای خونه را زیر و رو کرد ولی اثری از انگشتر نبود زنش گفت حالا چه کار میکنی گفت نمیدونم فعلا برم مغازه اگه اومدند ماجرای دزدیده شدنش رو بهشون میگم . پیرمرد وقتی مغازه را باز کرد وزیر اومد و تقاضای امانتشون رو کرد و پول نون ها را بهش داد پیرمرد ماجرا را بهش گفت که آره دیشب انگشتر را ازم دزدیدند ، وزیر عصبانی شده اون بیچاره را کشان کشان به قصر شاه برد وقتی وارد قصر شد در جا خشکش زد چون دید کسی که ازش نون خریده بود خود شاه بوده .

شاه با عصبانیت بهش گفت اگه تا یک هفته نتونی انگشتر را پیدا کنی گردنت را میزنم فقط یک هفته . پیرمرد با ناراحتی قصر را ترک کرد و به خونه اش رفت زنش وقتی ناراحتی او را دید ازش پرسید چه شده . پیرمرد گفت بیچاره شدیم زن کسی که انگشتر را بهم داده بود شاه بوده و یک هفته بهم مهلت داده تا براش پیدا کنم وگرنه اعدامم میکنه خلاصه هر روز با ناراحتی میرفت سر کار و برمیگشت تا اینکه پنج روز از مهلتش گذشته بود که زنش بهش گفت ببین من اون روز خوب به اون انگشتر نگاه کردم و مدلش دقیقا یادمه میتونیم سفارش ساخت بدلش رو بدیم برامون بسازند و ببری تحویل شاه بدی ، بعد یواشکی از این شهر کوچ میکنیم تا اونها بیان بفهمن اون انگشتر بدل است ما از اینجا فرسنگها دور شده ایم پیرمرد گفت نه زن با این کارم و فرار مهر تائید دزدی را به پیشانی خود میزنم فقط به خدا توکل میکنم و بس ،

مطالب مرتبط :   داستان به خواسته ات ایمان داشته باش

چرا باید از کاری که نکردم فرار کنم خدا خودش بزرگه خودش کمکم میکنه فردا صبح بلند شد و رفت سر کار . ششمین روز بود ، شاه و وزیر خوشحال از این که فردا گردن پیرمرد را میزنیم .

باهم میرند کنار رود خانه برای ماهگیری ، شاه درحال کشیدن یه ماهیه بزرگ از آب پاش سُر میخوره و درون رودخانه می اُفته ، ملاظمان وقتی شاه را از آب میکشند بیرون شاه متوجه میشه که انگشتر در انگشتش نیست به ملاظمان دستور میده که اون رو برام پیدا کنید هر چه میگردند کمتر می یابند انگار که آب شده رفته بود توی زمین شاه با ناراحتی به قصرش برمیگرده . پیرمرد غروبِ روز ششم وارد خونه اش شد با یک ماهی کوچک در دستش ، زنش گفت امروز ماهیه بزرگی به تورت نخورده . پیرمرد گفت خوب قسمت آخرین شب زندگیم هم همین اندازه بود پا شو چاقو را بیار . زنش چاقو را آورد و دست شوهرش داد و اون هم شروع به پاک کردن ماهی کرد وقتی داشت شکمش رو خالی میکرد متوجهه یک انگشتر شد ، خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد ، به زنش گفت دیدی گفتم زن توکلت به خدا باشه خداوند ارحم الراحمینه

با خدا باش و پادشاهی کن بی خدا باش هر چه خواهی کن 

 

نوشتهٔ پیشین
ماجراهای ملانصرالدین و انشاءالله
نوشتهٔ بعدی
داستان های کوتاه حضرت سلیمان

محتوای مرتبط

داستان به خواسته ات ایمان داشته باش

داستان به خواسته ات ایمان داشته باش

مرد فقیری از خدا سوال کرد

مرد فقیری از خدا سوال کرد

ماجرای آجر و دیوار زندگی

ماجرای آجر و دیوار زندگی

نمونه کارهایی از خدمات پرستار سلام

پرستار سالمند خانم منطقه 5

پرستار سالمند خانم منطقه 5

امور منزل و آشپزی برای یک زوج ، مترو مدنی

امور منزل و آشپزی برای یک زوج ، مترو مدنی

همراه بیمار در بیمارستان فیروز آبادی

همراه بیمار در بیمارستان فیروز آبادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این قسمت نباید خالی باشد
این قسمت نباید خالی باشد
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

keyboard_arrow_up
همین الان تماس بگیرید!